- نمیدونم چرا هرچی فکر میکنم یادم نمیاد صبح که از خونه رفتهام بیرون کجا رفتم؟ (الآن ده دقیقهاست همینطور نشستهام روبرو مانیتور و یادم نمیاد!)
- صبح اولش بابا زنگ زد از خوب بیدارم کرد، بعد هم که دیدم زهرا نرفته مدرسه چون خوابش میومده بعد هم؟...
- بی خیال، انگار یادم نمیاد الان میرم از مامان میپرسم و میام.
- (1 دقیقه بعد) مامان میگه: امروز رفتی مجتمع فاکتور ماکتورهاتو بردی و بعد هم رفتی کارت سوخت ماشین را گرفتی و بعد هم رفتی خونه رفیقت و بعد هم اومدی ناهار خوردی و بعد هم جومونگ را دیدی و بعد هم که رفتی در ثامنالائمه و بعد هم ما رو بردی بازار و بعد هم رفتی نماز و بعد هم یه سر رفتی در خون حج جعفر و حالا هم که رسیده و نرسیده رفتی سراغ کامپیوتر!
- مامان دعوام کرد. گفت یعنی چی که یادت نمیاد صبح چیکار کردی؟ همش از اعصاب خوردیهائیه که واسه خودت درست میکنی. امروز عصر یهو تو ماشین چت شد؟! چرا با مردم اینجوری حرف میزنی؟
- میگم بله. شما درست میگی. دست خودم نبود. انشالله دیگه تکرار نمیشه ...
- علی میاد دفترچه آزادشو میاره و میگه: ببین! فردا 15هومه! هنوز این دفتر چه را پر نکرده ایم! نگاه میکنم میبینم 4 تا رشته پیزوری انتخاب کرده. میگم اینا چیه؟ میگه: خوب من بلد نیستم تو بنویس. یه نگاه میکنم میبینم غیر از دانشگاه لعنتی خودمون از هیچ دانشگاهی نمیتونه رشته انتخاب کنه. میگم خوب! اولیش که همین رشتهء منه. ستارهدار هم هست. دیگه؟!...
- یکی یکی رشتهها رو بلند بلند میخونم و میگم اینا که بدبختند فلانی را ندیدی؟ الان بیکاره؟ ... برای همه رشتهها یه مثال میارم. مثال بارزترش هم که خودم. حیّ و حاضر اینجا نشستهام.
- بهش میگم چقدر بهت گفتم نرو رشته تجربی؟ دیدی؟ الان بشین انتخاب رشته کن. چقدر بهت گفتم من این راه را رفتهام، تو دیگه اشتباه منو تکرار نکن؟...
- بحث بالا میگیره. هر کی یه پیشنهادی میده. یکی میگه رشته ریاضی شرکت کن. یکی میگه ادبیات. بعد باز یکی دیگه میگه آخه تخصصی های اون رشتهها را که بلد نیست.حداقل 4 تا تست زیست که از این رشته میزنه ...
- باز نوبت من میشه. بهش میگم: «بیبین بِرادِر! بعد نگی نگفتیها...»
- خودش میگه:«»با این وجود 3 راه دارم. 1- همین رشتههای پوکیده را بزنم. 2- برم یه رشته دیگه شرکت کنم. 3- یکی از رفقام دنبال دفترچه آزاد میگرده، برم اینو بهش بدم.
- تا پیشنهاد سوم را میده میگم: پاشو! پاشو که همین بهترین راهه...
- مامان داره تو دلش روی دفترچه آزمون را میخونه: ... این دانشگه که به پیشنهاد آقای ... و بلند بلند میگه: «خدا لعنت کنه اونی که پیشنهاد این دانشگاه را داد!»
- بابا میگه:«لا اله الا الله! حاج خانم! هرچی ذکر صبح تا حالا گفته بودی پرید!»
- من میگم: «مامان جان! باید بهش آفرین گفت! ببین این چه مُخی داشته که ده سال بعد رامیدیده که چه جور این جوونا مجبور میشن برن دانشگاه آزاد و چه پولی از این دانشگاه به جیب میزنه. باید به این »
- ناخودآگاه یادم میاد از اولین سال دانشگاه و اولین روزی که تو صف انتخاب واحد ایستاده بودیم. یه 50 هزار تومان بایدمیدادیم واسه خدمات آموزشی به حساب زبرجد تهران. همه اونایی که تو صف بودند بالاتفاق میگفتند که این پول مستقیم میره به حساب شخصی فلان آقا و تنها من بودم که میگفتم: «نه آقا! این چه حرفیه؟ اینقدرها هم که الکی نیست...»
- زهرا میگه: «هاشمی مثل تسو میمونه، خاتمی هم دقیقا شبیه اون داداش وسطیاست که لباس سبز میپوشه و احمدی نژاد هم جومونگه!» میپرم بوسش میکنم و میگم: «...»
- حج رضا رفت مکه. عصبانی بود. حتی میخوست حاج آقارا هم بخوره!
- فکر میکنه این پول رااز ارث باباش میخواد بده. بهش میگم پول مردمه. نمیخوای بعد 2 ماه بدی؟...
- ببین عزیزم! تو که میدونی دل من بااینها صاف نمیشه. پارسال این موقع را یادت رفته؟ دقیقا همین روزها بودها. پس خواهشا اینقدر جلوی من اسم این بیشرفا را نیار.
- نمیدونم این حج حسین چیکار داشته که بعد از هیچ بار زنگ زده رو موبایل ما و بعد هم هرچی بهش زنگ زدم موبایلش خاموش بود!
- میشه یه داد بزنی؟! وقتی داد میزنی دلم برات میره!
- ملت در به در دنبال خونه خالی میگردند اونوقت بعضیا از خونه خالی میترسند! جل الخالق!
- حدس میزنم یکی انگار بی خبر رفته مشهد! (التماس دعا داریم!)
- یادمه یکی بود خیلی سالها پیش باهام رفیق بود. همیشه میگفت: «من خیلی کم خرجم! من خیلی قانعم! من ...» امروز دیدم باز یه لباس جدید خریده!
- قضیه من هم شدهمثل قصّهء موشه! نمیدونم چرا هر موقع پولهامو میشمارم کم میارم؟! امشب باز نشستم حساب کتابمو با مامان و بابا کردم، کم آوردم! (اینجا کسی پول از من قرض نگرفته که من یادم رفته باشه؟!)
- گفت ننهام گفته الهی دست به خاک میزنی طلا بشه. از اون روز تا حالا نشده یه معامله کنم و کم بیارم...
- در حینی که اون داشت بااون شدت به صائب و شعرش ایراد میگرفت، رفتم تو تخیلات خزان زده خودم و داشتم به خودم میگفتم: «کی میدونه؟ اصلا شاید صائب هم سرنوشتی مثل سرنوشت من داشته که این شعرها با این مضامین را میگفته. چراباید معنی این شعر برای اینا اینقدر غیرممکن باشه ولی برای من و صائب ممکن؟...»
- به عشقِ پاک، کردم صرف، عمرِ خود ندانستم ... که از تر دامنی با غنچه همبستر شود شبنم...
چند کلمه خودمانی:
این اصلا حالیش نیست که شعر صائب چی هست، حالا داره انتقاد میکنه؟ در ضلالتش همین بس که همون شعرهایی که به عنوان شاهکار صائب آورده، همون به اصطلاح ایرادی که میگفت را داره! اگه ایراد داره چرا پس میگی شاهکاره؟! اگه شاهکاره و دل تو را برده، پس چرا اینقدر داری انتقاد میکنی اونم بااین لحن تند و الفاظ زشت؟ آیا اون شعرایی که بعد از سعدی و حافظ همش تقلید میکردند و همون تشبیهات و استعارات راتکرار میکردند، دفاع دارند یا صائبی که سبک نو آورد؟ آیا اینکه اگه 4 تا کلمهء بی ربط بدی به صائب و میتونه باهاش برات یه شعر پر معنی بسازه، حسن کار صائبه یا بدیِ شعرِ او؟ که برداشتی به این توانایی صائب انتقاد میکنی؟ اصلا کسِ دیگهای تونسته تا به حال این کارو بکنه؟ آیا اینکه صائب میتون از 4 تا کلمهای که در منفردا فقط معنای ناچیز خودشون رامیدند، یه بیت با اون معنای عمیق بسازه جای تعریف داره نقد؟! به نظر من تو بهتره بری همون شعرهای گل و بلبلیت را بگی که همیشه هم تو قافیههاش میمونی!
در خلوت خیال:
از ادب صائب خموشم ورنه در هر وادِئی ... رتبهء شاگردیِ من نیست استادِ مرا
یه شعر دیگه هم بود که خود حضرت صائب میگفت که سبک نو آوردهام که الان تو ذهنم نیست!